عزیز ما 2 ماهه شد
باران چشمانم را به بازی گرفته است دخترم مانده ام بهار در موجی از احساسات مختلف سرگردان ،نمیدانم از آنچه در دل دارم با چه کسی سخن بگویم سخت است عزیزم به خدا روزهاو شب های بسیار سختی بامن است مانده ام در کار خدا 40 شب تمام بیدار بودم بعد ازآن شبی یکی دو ساعت خوابیدم و با سر درد بلند شدم روزها مرده متحرکم شب ها جسد بیدارگریه های بی امانت را تاب تحملم نیست دل در دهایت امان از دلم درآورده صد بار میمیرم و زنده میشوم برای دردهایت زندگی انگار جور عجیبی شده انگار همه هستند اما من باز هم تنهایم دستهایم کم میآیند بعضی اوقات گاهی هم مغز کم میآورم به خدا، خسته ام انگار اما ناله کوچکی از تو خواب را از سرم میپراند گاهی چرت میزنم اما با صدای ...