بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

بهانه ما بهار

عزیز ما 2 ماهه شد

  باران چشمانم را به بازی گرفته است دخترم مانده ام بهار در موجی از احساسات مختلف سرگردان ،نمیدانم از آنچه در دل دارم با چه کسی سخن بگویم سخت است عزیزم به خدا روزهاو شب های بسیار سختی بامن است مانده ام در کار خدا 40 شب تمام بیدار بودم بعد ازآن شبی یکی دو ساعت خوابیدم و با سر درد بلند شدم روزها مرده متحرکم شب ها جسد بیدارگریه های بی امانت را تاب تحملم نیست دل در دهایت امان از دلم درآورده صد بار میمیرم و زنده میشوم برای دردهایت زندگی انگار جور عجیبی شده انگار همه هستند اما من باز هم تنهایم دستهایم کم میآیند بعضی اوقات گاهی هم مغز کم میآورم به خدا، خسته ام انگار اما ناله کوچکی از تو خواب را از سرم میپراند گاهی چرت میزنم اما با صدای ...
29 آذر 1391

به شوق سه ماهگی نازنینمان بهار

  این روزهای ماه سوم زندگیت عجیب تند گذشت و رفت و امروزی که در آنم وارد چهار ماهگیت شدی .........نازنین مادر این ماه آنقدر خندیدی آنقدر خیره شدی به ما و نمک ریختی برایمان آنقدر زیباشدی آنقدر شیرینتر و شیرین تر شدی آنقدر حرکات جدید انجام دادی همه مان را شناختی و به هر که دوست داشتی شوق نشان دادی آنقدر و آنقدر.....   که یادمان رفت روزها را بشمریم و روزها بدون توجه به بی خیالی ما گذشتند و یک ماه دیگر از هم آغوشیمان را رقم زدند برایت... هیچ کس باور نمیکند تو همان بهاری دخترم که شب ها تا صبح خواب نداشتی و گریه هات هفت کوچه آنطرف تر را پر کرده بود راستی تو همان بهاری فرشته کوچکم؟ دیر نوشته٢٩/٧/٩١    ...
29 آذر 1391

میخواهم این روزهایم را لحظه ای هزار بار زندگی کنم دخترم

  به خدا نمیدانی عزیزکم که چه لذتی میبرم از این لحظه های با تو لحظه هایی که با هیچ چیز قابل قیاس و مثال نیست چقدر سخت است بهار حتی فکر این که این لحظه ها گذراست  و من و لحظه ها از کنار هم درحال عبوریم من که غرق میشوم در این لحظه ها و امیدوارم هیچ غریق نجاتی نباشد کاش میتوانستی تو هم این لحظه ها را با من کامجویی کنی    دیر نوشته١٠/٨/٩١     ...
29 آذر 1391

این شب ها

این شب ها بیشتر و بیشتر از همیشه از خواب بیدار میشوی و شیر میخوری این شب ها بیشتر و بیشتر به تخت ما میآیی و بیشتر و بیشتر در خواب آغوشم را میخواهی این شب ها چشمت افتاده به جای خواب پدرت........       ...
29 آذر 1391

به اندازه سه ماه و نیم با ما بودن

  از وقتی پاییزآمده همه چیز خیلی سریع میگذرد ،به سرعت باد داری رشد میکنی دخترم و من تنها فرصت دارم که بزرگ شدنت را نگاه کنم بدون فرصتی حتی برای نگاهی دوباره شیر خوارگیت در حال عبور است نازنین من همان طور که نوزادیت سرامد.گاهی فکر میکنم که چه عجیب است این روزها که حتی فرصت نگاشتن ندارم هر روز زیباییهای بیشتری در وجودت نمایان میشود و فرصت دیدن آن گاهی به اندازه لبخندی ست که گوشه لبمان مینشیند و بعد زیبایی بعدی خدا راشکر میکنم که اینچنین توانایی و سالم که اینچنین هوشیاری و زیبا که اینچنین........... هر چه بگویم کم گفته ام مادر ازتو که هدیه خدایی سه ماه و نیم از با هم بودمان گذشت و در استانه تولد پدرت در ابان ماه 1391 سه...
29 آذر 1391

اما آیا؟؟؟

  4 ماه است میجنگم دخترم با تمام بی تجربگی ها با تمام ندانستن ها شک کردن ها اشتباهات تا شاید ........... نمیدانم اما آیا من با شب بیداری و هر 2-3 ساعت تعویض پوشک و به موقع قطره آد دادن و روزی 3 بار تعویض لباس و لوسین زدن زیر گردن و آروغ گرفتن و ماساژدادن و ...این کارها مادر خوبی شده ام؟؟؟  دیر نوشته٢٩/٨/٩١       ...
29 آذر 1391

کشف بزرگ

دکترها بتای خونمان را اندازه میگیرند برای اثبات مادر شدن بالای 20 که برود بارداریم.............. کشف کرده ام بارداری یعنی ترشح یک ماده خیلی عجیب از غدد مادری که تا به حال دانشمندان و زیست شناسان این غدد را در بدن زنان پیدا نکرده اند این غدد از زمان آفرینش یک زن در بدن او خاموش میماند و وقتی بتا بالا را رود مثل یک آتش فشان فعال فوران میکند و آن ماده خیلی عجیب که نامش را گذاشته ام هورمون های مادری از آن ترشح میشود و هر چه بتا بالاتر رود و روزها بگذرد این ماده هم بیشتر ترشح میشود حتی روزی میرسد که رشد بتا در بدن متوقف یا کم میشود ولی هورمون های مادری همچنان در حال افزایش است گاهی اوقات در بعضی زنان شروع فوران آتشفشان با کمی ت...
29 آذر 1391

نشانه ای برایم

چه چیزهای بزرگی را میتوان در وجود تو دید که تا به حال آنها را به خوبی ندیده بودم بزرگ شدن هر روزت،آموختنت،رشد ذهنی و روحیت ،کوچک شدن تند به تند لباس ها وکلاههایت ،شور و اشتقیایت به برخاستن و یکجا نماندن،انس و الفتت به من،خیره خیره نگاه کردنت به دنیا و حتی به مادر و پدرت،خنده هایت به آنچه من نمیبینم..........همه و همه نشانه است برایم نشانه هایی که بیشتر از همه چیز خداوند را به یادم میاورد. و من اما هر روز از خودم میپرسم که چقدر شناختمش و چقدر در مقابل پرسش های به زودی تو آماده پاسخم وای بر من ............ این روزهای شدیدا مادرانه باید دقیق تر نگاهش کنم ...
29 آذر 1391